سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

روزهای احسان

کودک 64 روزه من ...

سلام نی نی این شکلی من: (2.5 سانت)   عزیزکم...دردانه     روزها می گذرند و می گذرند گاهی تند مثل بادهای این روزها و گاهی به آرامی انتظار. سلامتی ات بزرگترین آرزویم و دیدنت یزرگترین امیدم است. شروع زندگی نو در کنار پدر، با تو چه رویایی است.    دانه درشت انگورم:   دیروز با تو از زندگی نجوا کردم . از رازهای آن و تلاطم هایش. راستی نازنین، مادرت، مادری دارد که همه دلگرمی اش است و پدری دارد که همه دلخوشی اش....و خواهرانی که دوستشان دارد. آنها نیز چشم به راهت هستند. بابا مریض شده... سرما خورده.دعاش کنیم؟ باشه؟ پ.ن :  این روزا داریم خونه تکونی می کنیم. ی...
28 دی 1390

عمو مهدی

عموهای محترم هل ندید. من اول شدم داش محسن فکر کردی تو لیست اولی همه جا اولی داداش؟؟؟ داش علی تو که اصلا حرف نزن هم تو لیست سومی هم اینجا اول نیستی خلاصه خواستم گفته باشم خوب برم سر اصل مطلب چطوری عموجون. فقط من عموتم. اونا ناتنی هستند. برای سلامتیت دعا می کنم. راستی من فقط عموی خنده نیستم. خیلی آدم پیگیری هم هستم. به امید دیدارت در دنیا.  
20 دی 1390

(بابا امیر) عمو هات

سلام بابایی چون عموی واقعی نداری، من دارم واسه چند نفر به عنوان عمو هات حکم میزنم: 1- عمو محسن مسجد جامعی : عموی پولدار باسواد 2- عمو مهدی جهانیان:  عموی خنده 3- عمو علی مهاجرانی: عموی با مرام لاابالی 4- عمو شمیم حسین مستقیمی: عموی هنرمند بی تربیت 5- عمو صدرا صدوقی: عموی مهم کار چاق کن اینجور عموهایی داری بابایی! ...
19 دی 1390

صدای قلبت، صدای زندگی ام

کودکم... کوچک من ... از روزی که صدای قلب کوچکت در صدای اتاق سونوگرافی طنین انداز شد و پدرت لبخندی زیبا و مطمئن بر لب، نگاهم می کرد، و خنده هایی که باعث میشد دلم تکان بخورد و تو از زیر دستگاه در بروی، نگاه عاشقانه خدا را در تمام وجودم حس کردم. می دانم آنچه هدیه خدا باشد، ابدی است و آرامش بخش. آرامشم، آغوش پدرت این روزها، آرام ترین و امن ترین جای دنیاست. می دانم زیر سایه اش بزرگ می شوی و دستان کوچکت را در دستان حمایتگرش می گذاری و زندگی را فرا میگیری، و من بار دیگر به او افتخار خواهم کرد. روزی که برای سونوگرافی رفتم تو کودکی 6 میلی متری با ضربان قلب 151 و 46 روزه بودی... (10 دی ماه، مصادف با تولد 80 سالگی باباجان) ...
18 دی 1390

ناز نازی چشم نخوری:)

سلام مامانی. این مال اونه که چشم نخوری. روزها تا شنبه داره کند میگذره. منتظر روزیم که ضربان قلبت رو ببینم. از خدا ممنونم خیلی که بهمون این لطف رو کرده و تو رو به ما میده تا ٧-٨ ماه دیگه. بابات هم منتظره. اما تا خودتو تو بغلش ول نکنی، اون قدر که باید دلشو نبردی اما مطمئنم تا اولین بار ببینتت، میمیره واست راستی من دیشب بابایی رو کلی اذیت کردم نمی دونم چرا پریشون خواب شدم. نصفه شب باباتو بیدار کردم، بیدار که شده گفتم هیچی بگیر بخواب صبح هم هی می گفتم : عجب مشکلی عجب مشکلی!!!!!!! هی می گفته چی؟ جواب نمی دادم. فکر کنم مال هورمونامه. اما دلم واسه بابایی حسابی سوخت. گناه داشت.     ...
6 دی 1390

آغاز هفته ششم

سلام مامان خوبی؟ الان اندازه یه عدس شدی. تقریبا دیگه همه می دونن من و بابا داریم مامان بابا میشیم. من یه کم نگرانم. سفت مامانو بچسب. منم هواتو دارم. دوستت دارم گوگولو :)
3 دی 1390
1